پارت چهاردهم!
صدایش کمی لرزید. ریگولس متوجه رنگ چشمانش شده بود. اخمی روی پیشانیاش نشست و گفت:
«ولی چشمات...»
از این بیشتر نمی توانست قدرت های شومش را پنهان کند.پنهان کردن این موضوع، هیچ سودی نداشت. حتی اگر تا آخر عمرش این را پنهان می کرد، بالاخره ریگولس روزی متوجهش میشد. چرا هر بار مجبور بود اعتراف کند؟ چرا از چیز هایی که دست خودش نبودند خجالت می کشید؟ چرا آنقدر متفاوت بود؟
جرعهای از نوشیدنیاش نوشید تا لرزش صدایش را پنهان کند. گفت:
«میدونی چرا بهت گفتم که همه ازم فرار می کنن؟»
مدتی سکوت برقرار شد. هروس با دیدن چهره مات و مبهوت ریگولس، با نا امیدی ادامه داد:
« به خاطر این بود. بخاطر اینکه...من... خوابای عجیب میبینم... رنگ چشمم عوض میشه...»
صدایش لرزید. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
«بعضی وقتا، اگه آتشی در نزدیکیم باشه، آبی میشه... حتی... حتی میتونم بدون چوبدستی، چیزارو تکون بدم... هیچکدومش دست خودم نیست. مهم نیست چقدر سعی کنم قایمش کنم، مهم نیست چقدر سعی کنم از بینش ببرم، اون همیشه هست و خودشو نشون میده! وقتی فهمیدم که چیزی راجبش نشنیدی، خیلی خوشحال شدم. ولی حالا... میدونم که تو هم ازم فاصله میگیری...»
هروس دیگر هیچ چیزی نگفت. ریگولس، حتی اگر با اینکه هروس یک ماگل زاده است، مشکلی نداشته باشد، با این موضوع قطعا مشکل دارد.
به لیوان نیمه پُرش خیره شد ومنتظر صدایی از ریگولس ماند. هر ثانیه، مانند وزنه ای روی قلبش می افتاد.
«ولی چشمات...»
از این بیشتر نمی توانست قدرت های شومش را پنهان کند.پنهان کردن این موضوع، هیچ سودی نداشت. حتی اگر تا آخر عمرش این را پنهان می کرد، بالاخره ریگولس روزی متوجهش میشد. چرا هر بار مجبور بود اعتراف کند؟ چرا از چیز هایی که دست خودش نبودند خجالت می کشید؟ چرا آنقدر متفاوت بود؟
جرعهای از نوشیدنیاش نوشید تا لرزش صدایش را پنهان کند. گفت:
«میدونی چرا بهت گفتم که همه ازم فرار می کنن؟»
مدتی سکوت برقرار شد. هروس با دیدن چهره مات و مبهوت ریگولس، با نا امیدی ادامه داد:
« به خاطر این بود. بخاطر اینکه...من... خوابای عجیب میبینم... رنگ چشمم عوض میشه...»
صدایش لرزید. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
«بعضی وقتا، اگه آتشی در نزدیکیم باشه، آبی میشه... حتی... حتی میتونم بدون چوبدستی، چیزارو تکون بدم... هیچکدومش دست خودم نیست. مهم نیست چقدر سعی کنم قایمش کنم، مهم نیست چقدر سعی کنم از بینش ببرم، اون همیشه هست و خودشو نشون میده! وقتی فهمیدم که چیزی راجبش نشنیدی، خیلی خوشحال شدم. ولی حالا... میدونم که تو هم ازم فاصله میگیری...»
هروس دیگر هیچ چیزی نگفت. ریگولس، حتی اگر با اینکه هروس یک ماگل زاده است، مشکلی نداشته باشد، با این موضوع قطعا مشکل دارد.
به لیوان نیمه پُرش خیره شد ومنتظر صدایی از ریگولس ماند. هر ثانیه، مانند وزنه ای روی قلبش می افتاد.
- ۴.۰k
- ۰۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط